غر و لندهای یک جهان سومی

غر می زنم، پس هستم

غر و لندهای یک جهان سومی

غر می زنم، پس هستم

ویرچوال فاحشه...

اصولا نمیدونم میخوام چه کار کنم. میخوام بمونم یا برم؟ مغزم واقعا هنگه. البته واسه زندگی که نه. خیال خودم رو از این بابت راحت کردم که همین جا باید بمیرم. وضعیت نکبتی هم دارم. هنوز پایان نامه رو تصویب نکردم، موضوعش رو هنوز مطمئن نیستم. عین فاحشه های خیابونی تووی سایت های دانشگاه های کانادا دارم پرسه میزنم، نگاه میکنم، شک میکنم، به خودم و توانایی هام، به اینکه اصن میتونم یا نه. از یه ور دیگه میگم اگه برم حداقل 2 سال دیگه میرم. یعنی پاییز 92. 4 سال هم اونجا باید بمونم. میشه 6 سال. بعد تازه برمیگردم اینجا. نمیدونم صرف میکنه یا نه.قطعا از نظر درسی می صرفه ولی از نظر زندگی و عمر رو نمیدونم. یه چیز دیگه هم توو گوشم میگه دانشگاه های اینجا با این وضعیت سگ دونی اند... بی تعارف میگم. توو سر دانشجو میزنن ازش مقاله میکشن بیرون به اسم خودشون. شما یه دانشجو دکترا رو گیر بیارید که از وضعیت دانشگاه و استاداش راضی باشه. استادای اینجا تا وقتی محقق هستند که دانشجو بودن. به محض اینکه هیات علمی یه خراب شده، شدند، فقط دانشجوها رو به استثمار کشیدن و دریغ از یه ذره کار علمی و آکادمیک. بگذریم.

وضعیت خودم رو میگفتم... در کل ولی شرایطم خوبه! یعنی میخوام انتخاب بین خوب و خوبتر کنم. عادت ندارم ولی.... واسه همین گه گیجه گرفتم. در کل اختیار چیز جالبی نیست. اینو قبلا هم گفته بودم.


پ.ن.: دلم واسه جنبه شوخ و شنگ خودم تنگ شده... ولی... کامینگ سوون...

عنوان ندارد

بعضی وقتا آدم به یه سری موقعیت ها میرسه که باید تصمیم بگیره. بین عقل لعنتی و احساس کوفتی. انتخاب با توئه. کلا با اختیار مشکل دارم! کاش کل زندگیمون جبر بود. از نسبی بودن خوشم نمیاد. یا اختیار کامل یا جبر کامل. بگذریم.

یه روز میرسه که جمعه س و صدای فرهاد داره با گوشات ور میره. تو داری به منطق فحش میدی. منطق و عقل دقیقا بهت تجاوز میکنن. به زور. نمیتونی در بری. میخوای پناه ببری پیش احساست. نمیشه. یه جا خفت شدی. توو تاریکی. به یه مرحله میرسی که دیگه خودت رو ول میکنی. میزاری راحت بت تجاوز شه. خیلی دردناکه. روحت درد میگیره.


روحم درد میکنه...


پ.ن.: نظرات بازه ولی خواهشن کامنت نزارین.

این روزها

این مدت شدیدا گرفتارم. این ور کارام رو میگیرم، از اونور میریزه، اونور رو میگیرم یه ور دیگه میپاچه! خلاصه که اوضاعی شده. توو این هاگیر واگیر هم باید پروپوزال پایان نامه بنویسم. اصن پایان نامه خیلی بده. یه چیزیه توو مایه های مصـــ/باح یــ/زدی یا مثلا همین قذافی خودمون.

من دوست ندارم الان کار اجرایی کنم، باید به کی بگم؟ حقیقتا که به سابقه ش احتیاج دارم. یعنی بم بگن آقا ما این یه سال رو واست گواهی میکنیم و فلان منم میگم ایول پس خدافظ. بعدش میرم دنبال کارایی که دوست دارم. میرم توو یه دهات و به صدای کفترا گوش میدم! خب البته شما درست میگید. من غلط بخورم از این سوسول بازیا در بیارم. من باید تا جونم بالا میاد دود ماشین بخورم و بلیط مترو بکشم. صدای کفتر کدوم خریه؟! میگفتم. میرم دنبال کاری که دوست دارم. یعنی کتاب و پژوهش. حالا نه اینکه فک کنید خیلی آدم فرهیخته و فلانیم! نه... خره اصن هر کی اینطور فک کنه. میرم دنبال اینکار چون میبینم تووش چیزایی که من میخوام رو داره. یعنی هم پول داره یه جورایی. هم آرامش داره و استرس نداره. هم خودم علاقه دارم. هم فک میکنم یه کم تووش استعداد دارم (صدای نا به هنجار حضار از ناحیه دهان!). کار اجرا همش استرسه. فکر آدم رو درگیر میکنه. رسما دیگه به هیچ کارت نمیرسی. چی شد به اینجا رسیدم؟ مهم نیس. مهم اینه که دوست دارم بشینم کتاب بخونم بعد چرت و پرت تحویل مردم بدم و پول بگیرم. خب این خیلی خوبه.استرس نداره. من از اینکه هر روز (دقت کنید، هر روز) ساعت 8 صب برم سرکار متنفرم. البته الان اینطور نیستم ها ولی مثلا بعدها که کار دائم و فلان، از این مورد متنفرم. داشتم فک میکردم خب میرفتم روانشناسی میخوندم. علاقه هم داشتم (دارم) بعد، بعد از ظهر میرفتم مطب به 4 تا چیزخل ِ مرفه مشاوره میدادم و کلی پول میگرفتم. هم خواب صبح رو از دست نمیدادم هم خوش بودیم دیگه. تازه ممکن هم بود هر از گاهی با منشی بعله!!! که چه بهتر!!! بعد مثلا اگر دکترا هم میگرفتم صبحا میرفتم دانشگاه یه کم بچه های ملت رو آزار میدادم، یه پولی هم از اونجا میگرفتم. کلی هم شاد میشدم.

خب اینا رو باید از همون دبیرستان به بچه میگفتن. باید میومدن ازمون تست شخصیت میگرفتن میگفتن آهای گلابی! تو به درد شغل فلان نمیخوری. مدفوع میخوری که فلای شغل رو انتخاب میکنی! حالا خب البته دیر هم نشده. این 1 سال که تموم بشه من خیالم راحت میشه. 13 تیر سال آینده من خلاصم. میرم دنبال کتاب و مقاله و پژوهش و طرح و البته پول.

الان من هی میخوام این پست رو تموم کنم، ولی نمیدونم چجور تموم شه...

تمام.

عرضه و تقاضا

در مملکتی زندگی میکنیم که بلیط کنسرت شهرام ناظری و حسین علیزاده، 60 و بلیط کنسرت مازیار فلاحی 80 تومان است...