بعضی وقتا آدم به یه سری موقعیت ها میرسه که باید تصمیم بگیره. بین عقل لعنتی و احساس کوفتی. انتخاب با توئه. کلا با اختیار مشکل دارم! کاش کل زندگیمون جبر بود. از نسبی بودن خوشم نمیاد. یا اختیار کامل یا جبر کامل. بگذریم.
یه روز میرسه که جمعه س و صدای فرهاد داره با گوشات ور میره. تو داری به منطق فحش میدی. منطق و عقل دقیقا بهت تجاوز میکنن. به زور. نمیتونی در بری. میخوای پناه ببری پیش احساست. نمیشه. یه جا خفت شدی. توو تاریکی. به یه مرحله میرسی که دیگه خودت رو ول میکنی. میزاری راحت بت تجاوز شه. خیلی دردناکه. روحت درد میگیره.
روحم درد میکنه...
پ.ن.: نظرات بازه ولی خواهشن کامنت نزارین.
چشم
ببخشید مردم آزاریم گل کرده بود