غر و لندهای یک جهان سومی

غر می زنم، پس هستم

غر و لندهای یک جهان سومی

غر می زنم، پس هستم

اَنووآل ریپورت

سال 90 هم تموم شد و من باید طبق رسالت خودم براتون از گذر زمان و این جور چیزا بگم و پست آخر سال رو بزارم!

سال بدی نبود! همین که میگم سال «بدی نبود» یعنی «بد بود». یعنی so so بود. و سو سو بودن برای من چندان جالب نیست. دستاورد خاصی نداشت متاسفانه.

از نظر تحصیلی خب واحدهای درسیم تموم شد و فقط پایان نامه مونده. خدا رو شکر که معدلم برای رفتن، معدل خوبیه (رووم به دیوار البته)!

مقاله هم که امسال تعطیل بود. یه دونه سابمیت کردم که هنوز جوابش نیمده. توله سگا معلوم نیست چکار میکنن این داورا.

مهم ترین اتفاقی که افتاد، اتخاذ یه تصمیم مهم بود. تصمیم قطعی برای رفتن و ادامه تحصیل اونور. این تصمیم به شدت دیر گرفته شد و من عملا یک سال عقب افتادم. در صورتی که میتونستم برا 2012 برم، رفتنم موکول میشه به 2013 که البته به دَرَک فی الواقع.

اتفاق بعدی این بود که علاوه بر دانشگاه قبلی که تدریس میکردم، یه جا دیگه هم اضافه شد که از نظر بعد مسافت واقعا برام عالیه. الان 4 روز تدریس میکنم که برا ترم بعد کمتر میشه احتمالا با توجه به فرایند اپلای.

یه پیشنهاد کار هم بهم شد که 9 ماه کار کردم و آخرش هم که بهتون گفتم چه اتفاقی افتاد و هیچی به هیچی.

دو تا کار پژوهشی هم انجام دادیم که یکی تموم شد و یکی دیگه ش رو کردن توو پاچه مون. یعنی گفتن نصفش قبوله که بازم شکر

سفر هم که همون عید اهواز رفتم، تابستون یه شمال بود و چن وقت پیش هم اصفهان.


دیگه عرض به خدمتتون که الان هم خوابیدم روو پایان نامه. یکی دو اتفاق دیگه هم افتاد که خصوصیه و نمیتونم بگم! دیگه همین.

پیش بینیم برای سال بعد اینه که توو فروردین دفاع میکنم. حتی جلسه دفاعم هم میتونم کامل تصور کنم و میتونم راجع بهش یه پست بنویسم همین الان. تووی خرداد یا تیر تافل میدم. تووی شهریور یا مهر جیمت. طی این مدت روو یه پیپر کار میکنم 100%. احتمال داره یکی دو تا طرح پژوهشی دیگه هم توو سال جدید بگیرم با دوستان. بعدش هم که فرایند اپلای شروع میشه. احتمال داره واسه 10-12 جا اقدام کنم که بیشتر شدنش ربط مستقیم به وضعیت مالیم خواهد داشت. الان تنها نگرانیم واسه سال بعد وضعیت مالیمه. هزینه های رفتن جلو چشام راه میرن، البته بعضی وقتا انگشت وسطش هم نشونم میده!

خلاصه که سال دیگه همین موقع ها میام دوباره یه ریپورت جامع واستون میزارم که کجا رفتنی خواهم بود.

الان هم بر خلاف پست قبلی، حالم کاملا خوبه.

هوای تازه

دیگه ایونت ها برام معنی ندارن. یعنی ذوقی ندارم. حسی ندارم. چارشنبه سوری، عید، مراسم ختم، مراسم تولد، عروسی، تبریکات، مهمونی، احتمالا فارغ التحصیلی و دفاع و... هیچ کدوم. هیچی. همشون هر چقدر هم جدید و نو باشن واسم حس روزمرگی دارن. همون حس های قدیمی، لبخندهای تکراری، حس های تکراری. دلم حس تازه میخواد. هوای تازه. یه باد، یه نسیم. زندگی برام حس کرختی داره. هیچی نو نیست. آدما نو نیستن. روابط های اجتماعی همه قدیمی. آدما قدیمی ان. حتی تعریف کردن ها. دیگه ذوق نمیکنم، دروغه اگه بگم هیچوقت ذوق نکردم، میکردم، دیگه نه ولی. دیگه تکراری شده. دوست دارم برم قبرستون گریه کنم خالی شم. پر شدم. کسی که پر میشه باید خالی شه. مگرنه میترکه. قبرستون جای خوبی واسه گریه کردنه. دوست ندارم چسناله کنم. اصلا.

فقط یه حس نو میخوام. یه هوای تازه...

چه جوری؟ اینجوری؟

نکن آقا! نکن! نکن خانم! نکن! این جور آرایش نکن. اگه میدونستی «اینجور» آرایش کردن توو اروپا و آمریکا چه معنی ای میده هیچ وقت «اینجور» آرایش نمیکردی. اگه پسری و «اینجور» آرایش میکنی یعنی: «منم بعله! و از تمامی پیشنهادهای شما استقبال میکنم و همه کاری هم بلدم. تازه پوزیشن های سخت هم بلدم، نیگاه.....» اگه دختر باشی و «اینجور» آرایش کنی باز هم یعنی موارد بالا. به نقل از یه نفر، یکی از استادای (خانم) خارج خونده دانشگاه بهشتی به یکی از دخترای دانشجو میگه که دخترم میدونی «اینجوری» آرایش کردن اونور یه معنی دیگه میده؟ اینکه دختره چی جواب میده رو نمیدونم ولی بعد از یه مدتی دختره بدون آرایش میره پیش استاده میگه: استاد الان خوبه؟.... خب جا داره که همگی برینیم به عقل دختره! اینکه چرا، خودتون بفهمید.

در موردی دیگه، کنار یکی از آشنایان خارج زندگی کن(!)، ایستاده بودم و صحبت میکردیم که یه پسری که موهاش سیخ سیخکی بود و زیر ابرویی برداشته بود و فلان، از جلومون رد شد. این آشنای ما فک کرد اون بنده خدا هوموسکــ.شواله! بعد مجبور شدم کلی واسش توضیح بدم که اون آقا(!) همجسنــ..باز نیست و تیپش اینطوریه....

خلاصه نکنید این کارو. این کارا یه معنی دیگه میده. نکنید...

عامو مش ممد...

شوهر عمه ام هفته قبل فوت شد. مرد خوبی نبود! مرد عالی ای بود در واقع. یه پیر مرد نود ساله. متولد سال صفر! از موارد عجیبش میشه این رو گفت که از مادر بزرگم (مادر زنش) بزرگتر بود. چیزایی که ازش میدونم اینه که گویا مادرش روسی بوده. و گویا مادرش پزشک بوده. یه روایت دیگه هم هست که میگه معلم بوده مادرش ولی قطع به یقین روس بوده مادرش. پدرش هم آذری بوده طبیعتا چون خودش آذری بود. دوران 28 مرداد نمیدونم کدوم وری بوده ولی بعد از اون قضایا از ترسش فرار میکنه میره اهواز. میره توو یه رستوران شروع به کار میکنه. رستوران شمــ..شاد واقع در یکی از خیابان های اهواز در مرکز بازار. در حدی که از رستوران نمیزنه بیرون و فقط راه رستوران تا خونه رو طی میکنه تا آبا از آسیاب بیفته. اسمش محمد حسین بوده. حسینش معمولا فاکتور گرفته میشد. محمد میموند. مشهد هم رفته بود و طبیعتا محمد تبدیل به ممد شد و "مش ممد" شد اسمش و از اونجایی که بزرگ همه بود و باز هم از اونجایی که ما اهوازی هستیم "عامو مش ممد" صداش میکردیم. دیگه "عامو مش ممد" یه جورایی برند بود. عامو مش ممد کسی بود که به همه کمک میکرد. تا روزهای آخرش حتی. عیدها که میرفتیم اهواز همیشه بام صحبت میکرد. راجع به انگلیسی های مادر به خطا بود همیشه. از دستشون شاکی بود. میگفت باید انقد قوی شیم که اینا (انگلیسی ها) مملکت رو چپاول نکنن!!! 

نمیدونم چرا اینا رو نوشتم. شاید چون برام آدم جالب و دوست داشتنی ای و قابل احترامی بود.

در ضمن باید بگم که متاسفانه یا خوشبختانه مش ممد هیچ وقت بچه دار نشد.