غر و لندهای یک جهان سومی

غر می زنم، پس هستم

غر و لندهای یک جهان سومی

غر می زنم، پس هستم

دعا کنید

برای پریسا دعا کنید. فردا (دوشنبه) عمل داره.

پریسا قدیمی ترین خواننده اینجاست.


پ.ن.1: اسباب کشی کردیم و من نت ندارم. حوصله دایال آپ هم ندارم. زنده ام.

پ.ن.2: با تشکر از ساره و بیتای عزیز که احوال پرس من بودن توو این مدت.

پ.ن.3: طبیعتا توئیـ..تر یا دایال آپ یه جوکه. فعلا نمیتونم توئیــ./تر بیام.

پ.ن.4: دعا کنید...

می اندیشم که شاید...

باید بگم که انقد ننوشتم که نوشتن یادم رفته. در وصف خودم باید عرض کنم خدمتتون که اسباب کشی دارم. میگم "دارم" چون خودمم و خودم و دلیلش چیزی نیست جز نفهمی و عن بودن عنصری به اسم ارتش و البته شانس. 2 عنصر عن به اسم ارتش و شانس باعث شدن که ما دست تنها اسباب کشی کنم(!). خب پسر خاله ام هم هست هر از گاهی ولی خب باید برادرت نباشه تا بفهمی پسر خاله، برادر نمیشه. اینها به کنار. یکی از طرح ها رو باید تا قبل از دوشمبه یه دفاع بریم جلو مگرنه میره روو هوا. به همین سادگی. موقع دفاع هم عروسی من تازه شروع میشه. باز هم دست تنهام. یه کار مسخره به اسم تقسیم کار انجام میدم که فقط یه کاریکاتوره. بیشتر ِ کار و البته همه استرسش ماله منه. واسه دفاع هم من باید برم جلسه جلو دو تا داور بیشعور. بعد از گذشت 4 ماه از طرح هم، یکی از داورا عوض شد. عوض شدن داور بده. چراش رو حال ندارم توضیح بدم. ولی بده. به پایان نامه ام هم دست نزدم. خیر سرم میخواستم تا بهمن دفاع کنم. این خونه ای هم که میخوایم بریم کامل تخلیه نشده و ما به مدت حداقل 1 هفته باید سرگردون باشیم و خونه خاله زیست کنیم.

همینطور که به تلویزیون نگاه میکنم و فک میکنم مامانم میگه چرا انقد توو فکری؟ بعله. من توو فکرم. توو فکر اینکه داداشم نیست و ارتش خر است و باید دست تنها اسباب کشی کنم و 1 هفته علاف هستیم و من باید هفته بعد برم واسه دفاع و هنوز گزارش بسته نشده و طبیعتا بستنش با منه و اینکه دست به پایان نامه نزدم هنوز. همه اینها من را به فکر میبرد.

این مدت زیاد فکر میکنم. به چیزهای خنده دار، لبخند میزنم و سریع لبخند رو جمع میکنم. اخم هام هم توو هَم ِ ! احساس بدی به زندگی دارم. این احساس موقعی بدتر میشه که اطرافیانت در شرایط فشار خویشتن دار نیستند. یعنی غر میزنن. موقع اسباب کشی مامان به بابا غر میزنه و طبیعتا بابا هم به مامان و من فقط تحمل میکنم. غیر از تحمل چیز دیگه ای نمیتونم بکنم!


حتی الان هم حوصله ندارم یه کم نمک به این متن بپاشم. همینطوری بخونید بره.

محتوا داره که بخواد عنوان داشته باشه؟

این پست خیلی قبل تر از آنکه نوشته شود، حذف شده بود.


پ.ن.: دلخوشی ندارم این روزها (سال ها)...

ولی خدایی فقط بچه های معماری !!

بعد اونوقت چرا کسایی که توو رشته خاصی درس میخونن، یه سری خصوصیات مشترک دارن؟ یا یه سری اتفاقات مشترک براشون میفته؟

مثلا بچه های برق اکثرشون هَپَلی ان ! یعنی اصن به سر و وضع خودشون نمیرسن اصولا. و البته عینکی هستن.

بچه های مکانیک هم اصولا بالای 90%شون، ترم 5 لیسانس به این نتیجه میرسن که اگه کافی-من میشدن قطعا موفق تر بودن یا حتی هنر و ادبیات میخوندن. زیاد شعر میخونن بنده خداها. حقیقتا دلم واسشون میسوزه.

بچه های نرم افزار هم معمولا خدای آرشیو هستند. پی دی اف آموزش همه چیز رو دارن! از طراحی وب گرفته تا نحوه زایمان طبیعی در 21 روز! و معمولا کمتر 2% پی دی اف ها هم خونده نمیشه. خودشون رو اصولا از لحاظ قدرت تجزیه و تحلیل برتر از رشته های دیگه میدونن (شیشکی ِ حضار)... به عنوان مشاور برای تهیه لپتاپ بین اطرافیان فعالیت میکنن. عوض کردن ویندوز هم کار دائمیشون تووی فامیله. ولی به جون مادرم توو دانشگاه نه چیزی راجع به عوض کردن ویندوز بمون گفتن نه جنس و نوع لپتاپ!!!

سخت افزاری ها هم مظلومان عالمن. خودشون رو الکی چسبوندن به کامپیوتر، در صورتی که بیشتر برق هستن تا کامپیوتر. از ور رونده و از اون ور مونده هستن.

بچه های حسابداری هم از اونجایی که معمولا حین درس، کار گیر میارن خصوصیت خاصی از خودشون بروز نمیدن! و کاملا معمولی هستند.

از همه باحال تر هم صنایعی ها هستن. هنوز واسم سواله که چرا به اینا میگن مهندس!!! همه کاره و هیچ کاره هستن. جالبیش اینه که معمولا نسبت به بقیه دردسرتر میرن سر کار.

هنری ها هم که همواره در حال داد زدن هستن و میگن "ما با همه متفاوتیم!!!" آقا نکنید این کارو، نکنید. بالای 5-6 دستبند با رنگای مختلف به دستشون بسته میشه و در تمامی جنبش های مختلف فعالیت میکنن!

کشاورزیا ولی خدایی از همه مظلوم ترن. کلی درس و واحد توو دانشکده های عمران و فلان پاس میکنن و درسای سخت سخت میره توو پاچه شون ولی در نهایت همه فک میکنن رشته شون به کاشت گل و گیاه و درخت محدود میشه.

و اما بچه های مدیریت.... این قشر، همون قشر سرمایه داران و فلان هستن که خون ملت رو توو شیشه میکنن. اگه همه دانشکده های عالم شلوغ شه و در اعتصاب به سر ببرن، این دانشکده به فکر اینه که چجور میشه یه پروژه و طرح رو بکنن توو پاچه یه نفر. غیر از پول و استفاده (بخونید سواستفاده) به چیز دیگه ای فکر نمیشه. افراد و اساتید رو به شکل اسکناس و رابطه بیزینسی میبینن. تووی هیچ رابطه ای که واسشون پول و منفعت نداره، وارد نمیشن. یه ضرب المثل معروف هست که میگه "آدم خوب، آدم با پروژه س". خب به حال ماهیت رشته مونه دیگه. گیر نده!


پ.ن.: احیانا لازم که نیست بگم من دو رشته ای هستم؟! لازمه؟ یا خودتون فهمیدید؟ ;) نه! خدایی اگه لازمه بگید تا توضیح بدم... عجب رویی دارید ها!!!! (اسمایلی خود درگیری)

فتو بلاگ یک جهان سومی

جناب آقای شوفر فرمودند که فتوبلاگ بزنم. خب ایده خوبی بود. اینطوری واسه خودم هم انگیزه بیشتری میشه که واسه عکاسی بیشتر وقت بزارم.

اینم فتو بلاگ من. تووی گودر هم میتونید به لیستتون اضافه ش کنید. فید و خوراک و اینجور حرفا داره پایین صفحه. خود آدرس هم مستقیم میتونید بزارید. اگر هم موفق به اضافه کردنش به گودر نشدید به تایر چپ ماشین باباتون (یا عمه تون حتی!). چیز خاصی رو از دست ندادید.

یه جهان سومی، هیچ وقت عوض نمیشه

با 3 هزار میلیارد چه کار میشه کرد؟

خب من اگه 3 هزار میلیارد داشتم اولین کاری که میکردم این بود که میشمردمشون که سرم کلاه نرفته باشه و 3 هزار تاش درست باشه. بعدش طبق لیستی که تهیه کردم باید به سراغ عمه یه سری از آدما برم. بله. من یه لیست بلند بالایی دارم به اسم aunts list که لیست عمه یه سریا تووش نوشته شده! که باید سر وقت سراغشون برم.

خب بعد از اینکه دونه دونه aunts list رو به صفر رسوندم (مث گودر) باید ببینم چقد از پولم باقی مونده. طبیعتا انقدی هست که یه پراید کــُره ای بگیرم! بعد از خرید پراید باید شیشه هاش رو برقی کنم البته و یه سیستم خوب رووش بندازم. (میدونید که پراید کره ای های قدیمی شیشه هاش برقی نیست؟) به هر حال امیدوارم زیاد خرج ور نداره. جمعه به جمعه هم میرم جاده چالوس ابی گوش میدم.

گام بعدی اینه که یه سری رفتارهام رو عوض کنم. مثلا کارت مترو رو دیگه 10 تومن 10 تومن شارژ میکنم نه 2 تومن 2 تومن. به هر حال زود تموم میشه شارژش. یا اینکه با ساندویچم نوشابه هم میگیرم. اصن سون آپ میگیرم، به جای اینکه هی بگم من نوشابه رو ترک کردم!

خب امیدوارم توو این فاصله کسی به aunts list اضافه نشده باشه که خرج داره کم کم زیاد میشه. به فلافلی سر سیزدهم گوهردشت هم میگم هر روز واسم یه سمبوسه بیاره. یه چیز دیگه هم هست که نمیدونم چقد خرج داره! و اون اینه که نمیدونم چقد باید بدم تا اون کنترل لعنتی تلویزیون رو از دست بابام بگیرم!!!  اصن شاید پولم به این یکی نرسه.(لازمه بگم چقد این مورد روو نـِـروم میره یا باید به میزان فهم مخاطب اطمینان کنم؟ بگید، خجالت نکشید...)

باور بفرمایید الان یه ربعه "پرانتز" جمله قبلی رو گذاشتم ولی دیگه نمیدونم چی بنویسم. احساس خوشبختی میکنم الان. آخیش....


پ.ن.: ولی خدایی من نوشابه رو ترک کردم و نوشابه خور نیستم.

ویرچوال فاحشه...

اصولا نمیدونم میخوام چه کار کنم. میخوام بمونم یا برم؟ مغزم واقعا هنگه. البته واسه زندگی که نه. خیال خودم رو از این بابت راحت کردم که همین جا باید بمیرم. وضعیت نکبتی هم دارم. هنوز پایان نامه رو تصویب نکردم، موضوعش رو هنوز مطمئن نیستم. عین فاحشه های خیابونی تووی سایت های دانشگاه های کانادا دارم پرسه میزنم، نگاه میکنم، شک میکنم، به خودم و توانایی هام، به اینکه اصن میتونم یا نه. از یه ور دیگه میگم اگه برم حداقل 2 سال دیگه میرم. یعنی پاییز 92. 4 سال هم اونجا باید بمونم. میشه 6 سال. بعد تازه برمیگردم اینجا. نمیدونم صرف میکنه یا نه.قطعا از نظر درسی می صرفه ولی از نظر زندگی و عمر رو نمیدونم. یه چیز دیگه هم توو گوشم میگه دانشگاه های اینجا با این وضعیت سگ دونی اند... بی تعارف میگم. توو سر دانشجو میزنن ازش مقاله میکشن بیرون به اسم خودشون. شما یه دانشجو دکترا رو گیر بیارید که از وضعیت دانشگاه و استاداش راضی باشه. استادای اینجا تا وقتی محقق هستند که دانشجو بودن. به محض اینکه هیات علمی یه خراب شده، شدند، فقط دانشجوها رو به استثمار کشیدن و دریغ از یه ذره کار علمی و آکادمیک. بگذریم.

وضعیت خودم رو میگفتم... در کل ولی شرایطم خوبه! یعنی میخوام انتخاب بین خوب و خوبتر کنم. عادت ندارم ولی.... واسه همین گه گیجه گرفتم. در کل اختیار چیز جالبی نیست. اینو قبلا هم گفته بودم.


پ.ن.: دلم واسه جنبه شوخ و شنگ خودم تنگ شده... ولی... کامینگ سوون...

عنوان ندارد

بعضی وقتا آدم به یه سری موقعیت ها میرسه که باید تصمیم بگیره. بین عقل لعنتی و احساس کوفتی. انتخاب با توئه. کلا با اختیار مشکل دارم! کاش کل زندگیمون جبر بود. از نسبی بودن خوشم نمیاد. یا اختیار کامل یا جبر کامل. بگذریم.

یه روز میرسه که جمعه س و صدای فرهاد داره با گوشات ور میره. تو داری به منطق فحش میدی. منطق و عقل دقیقا بهت تجاوز میکنن. به زور. نمیتونی در بری. میخوای پناه ببری پیش احساست. نمیشه. یه جا خفت شدی. توو تاریکی. به یه مرحله میرسی که دیگه خودت رو ول میکنی. میزاری راحت بت تجاوز شه. خیلی دردناکه. روحت درد میگیره.


روحم درد میکنه...


پ.ن.: نظرات بازه ولی خواهشن کامنت نزارین.

این روزها

این مدت شدیدا گرفتارم. این ور کارام رو میگیرم، از اونور میریزه، اونور رو میگیرم یه ور دیگه میپاچه! خلاصه که اوضاعی شده. توو این هاگیر واگیر هم باید پروپوزال پایان نامه بنویسم. اصن پایان نامه خیلی بده. یه چیزیه توو مایه های مصـــ/باح یــ/زدی یا مثلا همین قذافی خودمون.

من دوست ندارم الان کار اجرایی کنم، باید به کی بگم؟ حقیقتا که به سابقه ش احتیاج دارم. یعنی بم بگن آقا ما این یه سال رو واست گواهی میکنیم و فلان منم میگم ایول پس خدافظ. بعدش میرم دنبال کارایی که دوست دارم. میرم توو یه دهات و به صدای کفترا گوش میدم! خب البته شما درست میگید. من غلط بخورم از این سوسول بازیا در بیارم. من باید تا جونم بالا میاد دود ماشین بخورم و بلیط مترو بکشم. صدای کفتر کدوم خریه؟! میگفتم. میرم دنبال کاری که دوست دارم. یعنی کتاب و پژوهش. حالا نه اینکه فک کنید خیلی آدم فرهیخته و فلانیم! نه... خره اصن هر کی اینطور فک کنه. میرم دنبال اینکار چون میبینم تووش چیزایی که من میخوام رو داره. یعنی هم پول داره یه جورایی. هم آرامش داره و استرس نداره. هم خودم علاقه دارم. هم فک میکنم یه کم تووش استعداد دارم (صدای نا به هنجار حضار از ناحیه دهان!). کار اجرا همش استرسه. فکر آدم رو درگیر میکنه. رسما دیگه به هیچ کارت نمیرسی. چی شد به اینجا رسیدم؟ مهم نیس. مهم اینه که دوست دارم بشینم کتاب بخونم بعد چرت و پرت تحویل مردم بدم و پول بگیرم. خب این خیلی خوبه.استرس نداره. من از اینکه هر روز (دقت کنید، هر روز) ساعت 8 صب برم سرکار متنفرم. البته الان اینطور نیستم ها ولی مثلا بعدها که کار دائم و فلان، از این مورد متنفرم. داشتم فک میکردم خب میرفتم روانشناسی میخوندم. علاقه هم داشتم (دارم) بعد، بعد از ظهر میرفتم مطب به 4 تا چیزخل ِ مرفه مشاوره میدادم و کلی پول میگرفتم. هم خواب صبح رو از دست نمیدادم هم خوش بودیم دیگه. تازه ممکن هم بود هر از گاهی با منشی بعله!!! که چه بهتر!!! بعد مثلا اگر دکترا هم میگرفتم صبحا میرفتم دانشگاه یه کم بچه های ملت رو آزار میدادم، یه پولی هم از اونجا میگرفتم. کلی هم شاد میشدم.

خب اینا رو باید از همون دبیرستان به بچه میگفتن. باید میومدن ازمون تست شخصیت میگرفتن میگفتن آهای گلابی! تو به درد شغل فلان نمیخوری. مدفوع میخوری که فلای شغل رو انتخاب میکنی! حالا خب البته دیر هم نشده. این 1 سال که تموم بشه من خیالم راحت میشه. 13 تیر سال آینده من خلاصم. میرم دنبال کتاب و مقاله و پژوهش و طرح و البته پول.

الان من هی میخوام این پست رو تموم کنم، ولی نمیدونم چجور تموم شه...

تمام.